داستان نویسی : زندگی های متصل
Pania
1402/03/13 00:21
خیلی ازتون ناراحتم . هیچی کامنت ندادین من به اندازه هیچم ؟ 😪😔ضرر نداره کامنت بدیب پای من به حساب من برید ادامه..
رفتم سمت در خانه .- پدرت تورا میرسونه .+ چشم خداحافظ .وقتی به دانشگاه رسیدم ،بهم برنامه کلاسی را دادند به سمت اولین کلاسم رفتم .هرکس رفتار مختلف و متفاوتی داشت و درحال حرف زدن با دوستش بود . یک دختر مو بنفش با چشم های ابی سمتم اومد